{نوشته ي كيميا}
به نام خدا
ساعت 10 شب 26/6/1390 بود من سره لبتابم نشسته بودم كه گوشيم زنگ خورد باره اول رد كردم ميدونستم كه آرشه.. يك بار ديگه زنگ زد مامانمينا مشغول ديدين فيلم "تقدير يك فرشته"بودند منم درم قفل بود.گوشيمو برداشتم ارش ازم تقاضاي دوستي كرد من قبول نكردم اما نميدونم چرا كه يك دفعه قبول كردم..
ارش گفت:شرطاييرو كه گفتي انجام دادم""بال كلاغو سفيد كنم.آتيشو بوس كنم.توي آب نفس عميق بكشم...""
بعد از نيم ساعت كه حرف زديم لبتابو خاموش كردم رفتم كه بخوابم رو تخت با چشماي باز دراز كشيده بودم و بهم اس ميداديم درباره ي تفاهم هاي هم حرف ميزديم.
تفاهم هاي زيادي داشتيم..قرار گ
نظرات شما عزیزان:
|